حیرانیم..



حالا درست یک هفته شده که صدایت را نشنیدم بابا جانم اما همچنان خوشبختم که چشمانت را دارم.

بغضم بند نمی آید. تحمل نمی کنم. این انتخاب من است! قبلا هم گفته بودم. تو خط قرمز منی. همان نقطه ضعفی که آدم ها اگر با آن امتحان شوند کم می آورند. به خودت هم گفته بودم که تو همانی. تعجب کردی و جدی نگرفتی درست مثل اینکه دارم مزخرف می گویم. یادت هست؟ حالا که این همه در سکوتی حرف هایمان یادت می آید؟ 

-"خدا غول چراغ جادو نیست که هر چه تو می خواهی بدهد"

عزیزم من دلم می خواهد بی منطق باشم. غول چراغ جادو می خواهم که تو را سالم به من پس بدهد. مرگ در جهانی که می سازد نباشد. جدایی نباشد. حالا تو جدی ام نگیر. وقتی مُردم با خدا خیلی حرف دارم. گیرم آن موقع بفهمم که اشتباه می کردم. بفهمم که دنیا کوتاه تر از چیزی بوده که پس از مرگ به چشم بیاید. چیزی از رنجِ درست همین لحظه ی من کم نمی کند. خدا جان لطفا مرد باش:| و کاری نکن که فراموش کنم. با همین ادراکی که الان دارم با من حرف بزن. 

خدایا چرا انقدر عجیب و غریبی که سر از کارهایت در نمی آورم :(


صبح خواب می دیدم بیمارستانیم و شما باید دوباره عمل کنی. مثل همان روزها شاد و سرحال بودی. با هم می خندیدم. زن دایی خواست که ازمان عکس بگیرد. بغلم کردی و سرمان را به هم چسباندیم و خندیدیم بیدار که شدم هنوز شیرینی همان یک لحظه را با خودم داشتم. تمام روز چشم هایم پر از آب شد و خالی شد و دوباره. 

مثلا وقتی وسط کلاس قرآن، قرآن شما را برداشته بودم و خطت را روی آن دیدم که مثل همیشه حاشیه نویسی کرده بودی یادت می آید؟ می گفتی کتاب برای خواندن و یاد گرفتن و درگیر شدن است؛ دکور که نیست. وقتی سفید و نو و سالم باشد یعنی نخواندی اش.

دلتنگم. 


صبح خواب می دیدم بیمارستانیم و شما باید دوباره عمل کنی. مثل همان روزها شاد و سرحال بودی. با هم می خندیدیم. زن دایی خواست که ازمان عکس بگیرد. بغلم کردی و سرمان را به هم چسباندیم و باز خندیدیم بیدار که شدم هنوز شیرینی همان یک لحظه را با خودم داشتم. تمام روز چشم هایم پر از آب شد و خالی شد و دوباره. 

مثلا وقتی وسط کلاس قرآن، قرآن شما را برداشته بودم و خطت را روی آن دیدم که مثل همیشه حاشیه نویسی کرده بودی یادت می آید؟ می گفتی این کتاب برای خواندن و یاد گرفتن و درگیر شدن است؛ دکور که نیست. وقتی سفید و نو و سالم باشد یعنی نخواندی اش.

دلتنگم. 


معمولا وقتی می خواستم کار یا فکر کنم در اتاقم را می بستم. می آمدی در می زدی، فورا در را باز می کردی و دوباره پشت سرت در را می بستی. بعد روی تختم می نشستی و تکه هایی که از رومه یا کتابت برایم علامت زده بودی رابلند می خواندی و درباره اش حرف می زدی و مدتی روی تختم دراز می کشیدی. اگر خیلی مشارکت نمی کردم می گفتی: عین خودمی. منم اصلا دوست ندارم وسط مطالعه کسی مزاحمم بشه. ولی معلوم بود که همچنان دوست داری حرف بزنیم

هر بار که این کار را می کردی بعد از مدتی مامان در اتاق را باز می کرد و می گفت: یعنی در رو روی من بستید دیگه؟ بعد رو به شما با خنده می گفت که: در رو بسته یعنی کسی نیاد پیشش. شما میای تو که دیگه لازم نیست دوباره در رو ببندی. هنوز هم که یادش می افتم خنده ام می گیرد بابای خوبم


بگذار ریز ریز خاطرات مان را اینجا بگذارم مثلا آن روزی که با اسنپ داشتم می رفتم حوزه هنری. توی راه مامان زنگ زد گفت: بابات نگرانه. خیالش رو یک جوری راحت کن. تعجب نکن. بعد گوشی را داد به تو. (تو نه شما!) صدایت پر از نگرانی بود. گفتی: خیلی مواظب باش ها. شوخی نگیر. این ها احتمالا دنبالت آمدند. گفتم: نه بابا جون. تنها نیستم. زود هم بر می گردم. گفتی: بهرحال من نگرانم. خیلی مواظب باش ننت. اینا آدمای عوضی ای هستن. من می شناسم شون. شب که برگشتم با هم خندیدیم اما حالا که فکرش را می کنم بعدش هم مرز واقعیت و توهم برایت کاملا روشن نبود ولی ما فکر می کردیم تو همان بابای قبلی بدون تومورمان هستی. حالا فکر می کنم نکند ناراحت شده باشی آن شب.

این حجم از دوست داشتنِ هم، چطور در دلمان جا شده؟؟

چه خوشبخت بودیم که دائم به هم یادآوری می کردیم که چقدر همدیگر را دوست داریم

یادم نمی رود که بعد از شنیدن یک روایت درباره ی ثواب محبت پدر به دختر از رادیو، چطور هر روز با شوخی با همان لحن پر از محبت مخصوص به خودت، مثل مجری ها از من می پرسیدی: امروز دختر خود را بوسیده اید؟ بعد یک یا چند بوس ناگهانی. و پشت سرش هم ثوابت را می شمردی و می خندیدیم. از ۵۰۰ تا شروع شده بود و قبل از پا افتادنت، ارزش یکی اش ۱۵۰۰ تا شده بود. کار هر روزت بود. چقدر برایم همه ی این جور کارهایت تحسین برانگیز بود  با این حساب از دست دادن تو نباید برایم همین قدر رنج آور باشد؟ 

یادت هست آن روز که روی تخت بودی و چشم هایت را باز کردی. من ذوق کردم که : سلام بابا جونم. بیدار شدی؟؟ خوبی؟ سردت نیست؟ و تو مثل همیشه به جز این اواخر که گفتن کلمات برایت سخت شده بود، دوباره با همان لحن خودت اما این بار خیلی خسته و رنجور گفتی که سلام عزیزم. و دوباره سکوت کردی با چشم های باز گفتم: بابا جون! به چی فکر می کنی؟ گفتی: به زندگی گفتم به چیِ زندگی؟ گفتی: به خود زندگی نمی دانستم چه بگویم. گفتم: بابا خیلی دوسِت دارم شما هم یه چیزی بگو. باهام حرف بزن. یه چیزی بگو که من خوشحال شم. باشه؟ به چشم هایم نگاه نکردی اما گفتی: دوسِت دارم. هیچ جمله ای در آن لحظه نمی توانست به اندازه ی چیزی که گقتی هم خوشحالم کند و هم غمگین. بغلت کردم بوسیدمت. مامان را صدا زدم که: بیاین بابا بیدار شده. 

خاطرات ما تمامی دارد؟؟ کاش نداشته باشد


جایی می خواندم که صدا کردن خدا در حالت ترس نوعی ریاکاری است به این فکر کردم که این حرف چقدر اشتباه است؟ خدا چرا قسم خورده که بی تردید ما را با ترس امتحان خواهد کرد؟ مگر ترس با ما چه می کند؟ جز این است که راهی برای درک عمیق ترین تجربه های انسانی مان است؟ وقتی می ترسیم تازه با خود واقعی مان مواجه نمی شویم؟ 


دو سال پیش در حرم امام رضا موقع تحویل سال با هم و با همه ی دیگرانی که آنجا بودند دعای تحویل سال را بلند خواندیم. صدایت را می شنیدم که می گفتی حول حالنا الی احسن الحال» دلم برایت می رفت که باید این را از روی ویلچر بخوانی وقتی بوسیدمت به این فکر کردم که سال دیگر هستی یا رفتی؟ بودی. اما روی تخت، بی حال و ناهوشیار فکر کردم سال بعد چطور؟ وقتی حالا این قدر بدحالی، سال بعد، بدتر بودن چه شکلی است؟ 

حالا می دانم چه شکلی است. امسال که بیاید از همیشه بهتر خواهی بود تو از همیشه بهتری و ما از همیشه بدتر 

پاره ی قلبم بودی عزیز من. سفرت به سلامت

تو جور دیگری پیش امام حسین رفتی. سه روز بعد از خواب من. خودت تنهایی رفتی. ما هم به زودی پیش تو می آییم قرار ما ی کربلا باشد


دیروز صبح خوابت را می دیدم. در همان حالت مریضی به سختی چشم هایت را باز کردی. از چشم هایت آب آمده بود و من چشمم را از تو برگرداندم به خیال اینکه مثل هر بار آنها را ناخودآگاه باز کرده ای و چیزی نمی بینی. اما دیدی. حتی نگاهم کردی. بعد از این همه مدت که چشم هایت نگاهی نداشتند، به من نگاه کردی و من چقدر خوب متوجه شدم فرق دیدن و نگاه کردن را. حتی فرق ندیدن و دیدن و نگاه کردن را. تعجب کرده بودم 

گفتی چرا پیش من نمی آیی؟ گفتم بابا جان من که همه اش پیش شما هستم گفتی انقدر دلم می خواهد بروم کربلا پیش امام حسین قربان صدقه ات رفتم و گفتم می رویم. با هم می رویم. با ذوق مامان را صدا زدم. دست ها و پاهایت را با تعجب و خوشحالی به او نشان دادم که ببین می تواند حرکت شان بدهد! بعد مامان داشت حساب می کرد که اولین فرصتی که می توانیم برویم کربلا چه زمانی است. گفتم: بابا! سمیه و روزبه هم بیایند یا سه نفری برویم؟ با همان لحن پر از مهربان همیشگی ات گفتی: نهه! بیان. یعنی معلوم است که بیایند بیدار شدم.

بیدار شدم و ترسیدم که جور دیگری پیش امام حسین نروی. بدون ما نروی. 

بیدار شدم و ترسیدم که نکند آنقدر اذیت شده ای که دیگر هوس رفتن کرده ای ولی ما مانعت شده ایم و خواسته ای این را به من بگویی.

 

دوستت دارم


با تو جزئیات مهم شده اند مهم است که ملافه ی روی بالشی که دست هایت روی آن می گذاری صاف و چین نخورده باشد، وقتی که حتی یک خط کوچک آن، خودش را روی دست های سفید و پوست نازک شده ات نشان می دهد و جا می اندازد 

با تو جزئیات مهم شده اند مهم است که وقتی به پهلو خوابیده ای، هر بار چک کنم که گوش هایت، صاف روی بالش باشند و خم نشده باشند، مبادا اذیت شوی

ما همه ی سعی مان را کرده ایم که سالم نگه ات داریم تا به هوش بیایی دردناک است که نمی توانیم درد اصلی ات را رفع کنیم اما قشنگ است که لااقل توانسته ایم کمی به جزئیات توجه کنیم جای شکر ندارد؟ 

 


پیش از این فکر می کردم که از همه ی چیزهای یادآور رفتنت متنفر خواهم شد. از سالی که در آن می روی. از روزش. حتی از قرآنی که لابد پس از رفتنت پخش می شود. واقعا نگران بودم. از اینکه از سوره ی یاسین و الرحمن و و واقعه و مومنون که همه شان یادآور تو بودند بدم بیاید پیش از این خیلی فکرها می کردم اما خیلی هاشان آن طور نشد که گمان من بود. 

شبی که رفتی، پنجشنبه بود. نزدیک های سحر جمعه. من بعد از نفس آخرت رسیدم بالای سرت. دستت در دست خودم سرد شد اما من از بدم نیامد. برعکس. گاهی خیال می کنم تو هر برمی گردی و به ما سر می زنی. حس ات می کنم شب های جمعه را بیشتر دوست دارم. احساس می کنم قراری در آن داریم با هم

اولین روزی که بدنت بی جان شده بود، خودم برایت قرآن پخش کردم. یاسین و گاهی هم الرحمن. اما از هیچ کدام بدم نیامد. برعکس. دلتنگ ات که می شوم قرآن می خوانم. بی تاب که می شوم فورا یک سوره را شروع می کنم. حس می کنم مرا به تو پیوند می زند. حس می کنم این هم ادامه ی مراقبتم از توست ادامه ی اینکه حواسم به تو هست بابا جان. ادامه ی دوست داشتنت ادامه ی اعلام اینکه دوستت دارم. می دانی؟ حواست هست؟ از ته قلبم دوستت دارم. هر جا که باشی. هر طور که باشی. تا ابد دوستت دارم. 

 


گیرم در را هم رنگ کرده باشیم! من که هنوز رد خاکستری به جا مانده از ویلچر تو را فراموش نکرده ام.

هنوز یادم نرفته چطور با سختی باید پایت را از روی مانع یک سانتی بلند می کردی هنوز یادم نرفته که ۴ بار جلوی چشم های من زمین خوردی و من نتوانستم مانع شوم. 

 

ردپاهایت پشت چشم های من است!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها